قصه محلی

ساخت وبلاگ

امکانات وب


انتخاب بهترين وبلاگ ماه

الف بُودم ز عشق دال گشتُم

شکر بودم به زهر مار گشتُم

گلی بودم میان تازه گلها

بدست یار نادون خار گشتُم

تویی نخل شکر بارُم دلاله

اساس دارو نادارم دلاله

مو که سخت کش دورِ زمونم

تویی منشور آزارم دلاله

شَوون تا سر سحر در اضطرابم

خدا شاهد که بیدارُم دلاله

زَمِنه کید بی تو زنده مندن

به فکر چوبه دارم دلاله

نده لِفتی دگه کول کرارت

که تا محشر عزا دارُم دلاله

حَلا پیش همه خوارُم دلاله

نکن گیشته تو آزارم دلاله

-->-->-->مارادرگوگل محبوب کنید
-->-->-->
تصویر روزوبلاگ-->-->-->-->-->-->-->
-->-->-->
مشخصات دستگاه شما-->-->--> -->-->-->

-->-->-->-->Top Java Script in کدهای جاوا اسکریپت-->-->-->

JavaScript Codes.-->-->-->
ف – (( قصه پادشاه قلندر ))روزي بود روزگاري در يك دياري پادشاهي قصر زيبايي داشت . روزي قلندري ( درويشي ) نزد پادشاه مي آيد و از او خواست كه قصر و بارگاهش را در راه خدا بدهد . پادشاه هم دست زن و بچه اش كه هردو پسر بودند را گرفت و در بيابان منزل گزيد . شب كارواني كه در نزديكي آنها منزل كرده بود ، سر كاروان آنها يكي را نزد پادشاه فرستاد كه زنت را بما بده بعنوان دايه كه زني از ما وضع حمل مي كند ( بچه مي زايد ) پادشاه زنش را به آنها داد ، آنها زنش را با خودشان بردند و شاه گفت اين را دادم در راه خدا – پادشاه دست دو پسرش را گرفت و رفت و رفت در راه به رودخانه پر آبي رسيدند . يكي را گذاشت و دست ديگري را گرفت كه از رودخانه عبور كند . و آن پسرش را هم رودخانه برد – پادشاه گفت اين را هم دادم در دراه خدا و در پايين ، باغباني بچه را مي گيرد ،رفت كه آن يكي را بياورد آن را هم گرگ برده بود و در راه چوپاني پسر را از چنگال گرگ ميگيرد و پادشاه گفت اين را هم دادم در راه خدا . خلاصه شاه هر دو پسرش را نيز از دست مي دهد .پادشاه رفت و رفت به شهري رسيد وآن شهر هم پادشاهش فوت كرده بود و عيال پادشاه مرحوم هم در آنجا بودند آنان مجلس گرفته بودند كه پادشاه تعيين كنند در همين موقع شاه رسيد و در گوشه اي از مجلس نشست . آنان براي تعيين شاه مرغ دولت را پرواز دادند ( مرغي كه روي سر هر كس بنشيند همان شاه است) . آنها هر بار كه مرغ دولت را پرواز مي دادند روي سر همين شاه يا مرد غريب مي نشست ، همه اعتراض كردند كه چرا اين مرغ روي سر اين غريب مي نشيند و روي سر ما نمينشيند ، آنها مدتي مرغ را در خانه زنداني كردند و بعد مرغ را آزاد كردند دوباره روي سر شاه نشست .آنها شاه را در خانه زنداني كردند مرغروي خانه نشست – به مجلس گفتند شاه همين است و اين جانشين است و شاه نيز حكومت را بدست گرفت و زنشاه فوت شده را گرفت و دستور دادكه سربازان همه جمع شوند و نگهباني مي خواهد . سربازان آمدند و خدمت مي كردند در همين موقع همان كاروان كه زن شاه غريب را برده بودند و چون اين كاروان كه رابطه تجاري و دوستانه با شاه فوت شده اين شهر داشتند در نزديكي شهر بار انداخته بودند و طبق معمول نزد شاه آمده و از شاه درخواست دو نفر سرباز بعنوان نگهباني اسباب و اثاث هايشان كردند ، شاه نيز دو نفر را براي نگهباني فرستاد از قضا كه هر دو برادر بودند و همديگر را نمي شناختند .يكي از آن به دومي گفت : بيا بنشينيم و سرگذشتمان را براي هم تعريف كنيم . خلاصه بعد از تعريف سرگذشت هم – يكي از آنها گفت : من مادري داشتم كه كاروان آن را باخودش برد – آن يكي هم گفت من مادري داشتم و كاروان با خودش برد ، آن يكي هم گفت من برادري داشتم كه گرگ آن را با خودش برد ودر راه چوپاني نجاتش داد – خلاصه همديگر را شناختند و در همين لحظه مادر نيز از داخل صندوق صدا مي زند مادرتان هم اينجاست و مرا نجات بدهيد . آنها مادرشان را نيز نجات مي دهند . رئيس كاروان به شاه شكايت مي كند كه سربازان اموال و وسايل ما را دزديده اند و شاه نيز سربازان را محاكمه مي كند ، سربازان ماجرا را تعريف مي كنند و شاه نيز با خبر مي شود و دستور داد كه كاروان را با سر دسته آنها نابود كنند و خلاصه شاه نيز در مقابلثوابش به بارگاهش و زن و فرزندانش رسيد . و قصه ما تمام شد . سرگریچ-حسن آباد...
ما را در سایت سرگریچ-حسن آباد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yaser sargorich بازدید : 1736 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1391 ساعت: 0